اون روز بزرگ و مادرم نشسته بودیم و راجع به خانوادهی زنداییم صحبت میکردیم. اونها یه عروس خیلی ولخرج دارن که تصمیم داره از تمام اموال خانوادهی همسرش استفاده کنه، برعکس دایی من که همیشه از جیب میده. مادربزرگم گفت: بچههای من هیچ وقت شانس نداشتن. من گفتم: چرا، دارن. گفت: نه ندارن. مامانم گفت: ساجده راست میگه، داره. هر دو عروس و دوماد یه خونوادهن. اون بلده خرج کنه، این بلد نیست. مامانبزرگم گفت: نه نداره. خدا بهش شانس نداده که سر و زبون درست و حسابی داشته باشه و بلد باشه اونم خرج کنه. خلاصه نهایتا مفهوم منتقل شد و جا افتاد که منظور همه یک چیز بوده.
دعوای اون روز، دعوای قدیمی جبر و اختیار بود. یه بار دیگه یه جا نوشته بودم که فکر میکنم منشاء تمام دعواهای دنیا، درستبودن و نبودنه، این که هر کسی مدعیه خودش درست میگه و عمل میکنه، حتی شاید منشاء دعواهای سر قدرت هم همین باشه. در هر صورت، این دو تا حرف بنظرم منافاتی با هم ندارن.
حدود دو سال پیش که با مریم. ق تازه دوست شده بودیم، یه شعر بسیار جبرگرایانه خوند که من بهشدت مخالفت کردم. بعدا، یه مدتی بهشدت موافق شدم. هنوز هم وقتایی که خیلی سرحالم، معتقد میشم که جبر چیزیه برای توجیه ولانگاریهامون حول مسئله و اتفاقی که میخواستیم و نشده. شاید باد جوونیه. در هر صورت، الان موضع خاصی ندارم.
تنها چیزی که بهش فکر میکنم (یا شاید تنها موضعی که دارم)، اینه که زندگی همیشه چیزهای غیرمنتظره داره واسه آدم. همین. امیدوارم بهمثابهی چیزهای هیجانانگیز باهاشون برخورد کنم. البته که کسی چه میدونه، اگر زندگی قانونها و سنتهای مشخصی داشته باشه، لابد جبره دیگه! در هر صورت، باید فکر کنیم که جبر باشه یا اختیار، تاثیرش توی بخش عملی و غیرفکری زندگیمون چی میشه.
پ.ن: خیلی وقته که نه چیزی نوشتهم و نه خواندهم. اگر نوشتههام خیلی خوب نیستن، -مخصوصا که موضوع منسجمی هم ندارن- و مسائلی که مطرح میکنم و در واقع بهشون فکر کردم، بوی نم میدن، به بزرگواری خودتون ببخشید و این فرزند رو از تاریکیهای جهل و نادانی لطفا دربیارید. ممنونم.
درباره این سایت