سلام.

سوال و حرف‌هایمان زیاد است؛ سوال و حرف‌های من هم. اما نمی‌دانم این چه روزه‌ی سکوتی است که اختیار کرده‌م. هر لحظه در خوف و رجا بودن ادامه دارد، بی‌ آن که امید مستحکمی وجود داشته باشد، مگر آنکه خودمان آن را در ذهن‌هایمان به وجود بیاوریم و از ایستادگی خودمان، دلشان به حالمان بسوزد و نصیبی به ما بدهند. شاید هم واقعا نصیب واقعی‌مان زیاد بود و شد و یک‌هو خیلی شد.

چیزهای نه‌چندان کمی مرا آزار می‌دهند، اما امید و واقع‌بینی‌ام احساس می‌کنم که بیشتر شده است. هر گاه که زیاد نالیده‌ام، سود کم دیده‌م و ناامیدی زیاد، و هر گاه کمتر غر زده‌م بهتر پیش رفته‌م. اخیرا روی حالت اول بوده‌م، به همین خاطر، ممکن است یک خاطره‌ی تحریف‌شده از مورد دوم در ذهن من باشد، ولی خب، فعلا ترجیحش می‌دم. این است که مرا معذور بدارید. مگر چیزی قویا در ذهن باشد، از چیزی منطقی و آزاردهنده یا دلتنگی عاطفی عمیق برای چیزهایی در گذشته که نتوان آن را کنترل کرد، آن موقع می‌نویسم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها