یک روز نوشتم که آن‌ها یک تکه از من بودند.

هر چه قدر هم بداخلاقی‌ها و یبس‌بودن‌هایم  را تحمل کنند و این طور بنظر بیایم باز هم به طرز عجیبی وقتی نبودنشان مطرح می‌شود یک تکه از قلبم کنده می‌شود.

یک روزی گفتند هر کسی ۱۵۰ نفر دارد که به آنها فکر می‌کند و من گفتم زیاد است. آن موقع نمی‌دانم چرا این را گفتم. من این طور نیستم. بیشتر از ۱۵۰ نفر هم دارم.

به گمانم از الان باید برم یه خرقه بخرم و بروم توی غار و هی دایره‌ی آدم‌هایم را محدود و محدودتر کنم که یک موقعی که نگاه کردم و هیچ کس در مجاورتم یا کلا در این جهان نبود قدری کمتر آزار ببینم. فقط قدری.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها