اکثر آدم‌ها احتمالا من رو به عنوان یه آدم بادیسیپلین و جدی می‌شناسن. و به احتمال بیشتری،‌ من لابد تشخیص داده‌م که این دیسیپلین چیز خوب و کار درستیه. تنها وقت‌هایی که باهاش به مشکل می‌خورم وقت‌هاییه که نمی‌تونم بین یه سری ارزش‌های اخلاقی و انسانی و قواعدم ترجیحی برای ارزش‌های انسانی قائل بشم. معمولا هم پشیمون می‌شم بعدش؛ ولی در اون لحظه فقط به برقراری دیسیپلین فکر می‌کنم. در هر صورت امیدوارم یه کمی بیشتر مراعات کنم و با دل بقیه راه بیام،‌ شاید یه جایی لازم بود یکی هم با دل من راه بیاد و دلش به رحم اومد.

 

پی نوشت بی‌ربط: دوستی‌های قدیمیم داره وارد مرحله‌ی جدیدی می‌شه. تا پریروز مست و مفتون و فرهیخته‌وار می‌رفتیم انقلاب و از دیدن کتاب‌ها ذوق می‌کردیم یا نهایتا می‌نشستیم حرف‌های هم رو می‌شنیدیم. امروز می‌ریم با هم خرید لباس و وافل مجانی می‌خوریم. :))
به‌معنای واقعی احساس می‌کنم که ما داریم با هم بزرگ» می‌شیم؛ با همه‌ی اشتباه‌کردن‌ها،‌ ترس‌هاُ‌، تجربه‌کردن‌ها،‌غرزدن‌ها و تلاش‌کردن‌ها و این خوش‌آیند ولی ترسناکه.

پی‌نوشت بی‌ربط دوم: دوم راهنمایی که باز ید طولایی در وبلاگ‌نویسی داشتم،‌ یه روزی سر کلاس علوم اجتماعی‌مون یه چیزی رو که نوشته بودم خوندم و معلممون (که معلم موردعلاقه‌ی من بود تا مدت‌ها) از من پرسید که جایی هست که بتونه نوشته‌های دیگه‌م رو بخونه یا نه. منم آدرس وبلاگم رو بهش دادم. از اون به‌بعد،‌هر باری که می‌خواستم یه چیزی بنویسم اون تو،‌از خودم می‌پرسیدم که: یعنی اون که می‌خونه نظرش چیه؟ و خلاصه هر سری کلی درگیری داشتم با خودم سر نوشتن و ننوشتن چیزها. بعد یه مدت چون هیچ واکنشی ازش درمورد وبلاگم دریافت نمی‌کردم،‌به خودم گفتم: خب اون که نمی‌خونه این‌جا رو،‌راحت باش. و این هم یه کم غمگین و یه کم  راحتم کرد. راستش دلیل علاقه‌ی شدید من به اون معلم این بود که برای افکار،‌علاق و هویت درحال‌شکل‌گرفتن من توی دوران بلوغ ارزش قائل بود و حرف‌های من رو می‌شنید. متاسفانه ولی باعث شد به شکل تقریبا آگاهانه‌ای خیلی سعی کنم شبیه اون شم که این بعدا به من آسیب‌هایی زد؛ تا جایی که یه مدت حتی احساس انزجاری توی قلبم داشتم بهش. ولی الان که خیلی بیشتر گذشته،‌ دوباره دوستش دارم. از معدود معلمایی بود که به زندگی بیرون کلاس من کار داشت و باعث شد به یه سری چیزها فکر کنم و خب،‌ حامی خوبی بود واقعا،‌ توی دوره‌ای که من ارتباط خوبی با خانواده و دوست‌ها نداشتم. این‌ها رو گفتم که عرض کنم بعد از تجربه‌ی تلگرام و اینستاگرام،‌خیلی وسوسه‌برانگیزه که بدونم کی داره این جا می‌خونه و نمی‌خونه و گاهی همون درگیری‌ها راجع به کسایی که صرفا حدس می‌زنم یا فقط آرزو می‌کنم که این‌جا رو بخونن پیش می‌آد. :))‌ ولی بعد به خودم می‌گم که خب اصلا از کجا معلوم کی این‌ها رو می‌خونه و کی نه؟‌ امیدوارم که نوشتن مطالب توی این جا باعث نشه که یه طوری بیشتر من رو بشناسید که از من متنفر بشید،‌ چون دقیقا ناشناس‌بودن خواننده‌ها،‌ باعث می‌شه آدم یه احساس امنیتی هم داشته باشه و این جا شبیه دفتر روز‌نویس من باشه. در هر صورت،‌ اگر هم جایی بنظرتون زیاد با حرف‌هام موافق نبودین یا دیگه خوندن مطالب رو دوست نداشتین،‌ لازم نیست unfollow یا block یا mute کنین. حتی اگر دوست نداشتین صدای مخالفت یا اعتراضتون رو به من برسونید -گرچه مسلما دوست دارم بشنوم نظراتتون رو-،‌ به‌راحتی می‌تونید دیگه این جا رو چک نکنید و خب راستش این از دلایلی بود که باعث شد من بعد از سال‌ها دوباره به وبلاگ‌نویسی رو بیارم.

پی‌نوشت بی‌ربط سوم: شنبه پروژه‌ی AP رو تحویل می‌دیم و تموم احساسات ناخوش‌آیند من نسبت بهش تموم می‌شه. خیلی توی پروسه‌ش یاد نشریه افتادم و خب برای بار هزارم توبه کردم از مسئولیت‌داشتن. ضمنا،‌ از شنبه به‌گمونم بتونم دوباره به محیط امن خودم برگردم و هم از کم‌تمرکزی و هم از علافی‌هایی که این چند وقت داشتم دربرم، البته اگر امیدوارم مادر و خریدها و کارهای عید اجازه بدن. در هر صورت یکی دو هفته کار سخت می‌طلبه برای جبران این دو هفته‌ای که به بهونه‌ی خستگی به بطالت گذروندم. امیدوارم ترم خوبی در پیش باشه و بتونم به‌قدر کافی برای هر درسی زمان بذارم که سمبلش نکرده باشم و به جای خوبی رسیده باشه؛ چون من نمی‌تونم با سمبل‌کردن کاریش کنم و لازم دارم زمان کافی رو بذارم.

پی‌نوشت بی‌ربط چهارم: من دارم به نوشتن و ابراز توی این جا وابسته‌ی بنظر بدی می‌شم. ممکنه چند وقت دیگه از این کارها بکنم که یهو  حذفش کنم یا یه هم‌چین چیزی؛ متعجب نشید.

پی‌نوشت بی‌ربط پنجم: سه‌شنبه، فصل سوم آن‌شرلی رو دیدم. ای کاش گیلبرت بهتر بازی می‌کرد و ای کاش نویسنده و کارگردانش برای بالابردن جذابیت‌های فیلمشون، داستان رو این قدر تحریف نمی‌کردن. در هر صورت،‌ من احساس مشابهت‌های زیادی با آن‌شرلی می‌کنم. نمی‌دونم،‌ شاید دلیلش اینه که من این کتاب رو توی دوران راهنمایی خوندم و شاید از معدود چیزهایی بود که اون موقع خوشحالم می‌کرد. شاید به این دلیله که شبیهش شدم، شاید هم شبیهش بودم. نمی‌دونم،‌ راحت نیست تشخیصش.

پی‌نوشت بی‌ربط ششم: نمی‌دونم رسول جعفریان با کدوم عقلش فکر کرد که دو هفته،‌ بزرگ‌ترین و پرکتاب‌ترین و باکیفیت‌ترین سالن مرکزی رو ببنده،‌ در هر صورت امیدوارم که متوجه باشه توی این مدت محیط امن من رو به مخاطره انداخت. گرچه توجهش احتمالا به دردی نخواهد خورد،‌ ولی خب لابد این کار هم دلیلی داشته. دورموندن از محیط امن هم عوارض وحشتناکی داره که امیدوارم جبران‌پذیر باشه. واقعا، هر وقت می‌توریدم از دانشکده و آدم‌هاش -که متاسفانه اغلب اوقات بود اما همیشه هم نبود؛ از یه جایی به بعد صرفا خونه‌ای بود که بهش پناه می‌بردم تا احساس آرامش کنم توش- و خب به هر حال یه ساجده‌ی خیلی درون‌گرا توی خودم دارم که هر چی بهش بیشتر بی‌توجهی می‌کنم،‌ بیشتر آسیب می‌بینم،‌ نیاز داره ساعت‌های خوبی رو تنها باشه. حتی اگر یه نابه‌خردی بگه: برو با بچه‌ها درس بخون،‌ برات بهتره. واقعا می‌خواستم بهش بگم تو اگر بلد بودی برای زندگی خودت نسخه می‌پیچیدی که الان آدمی نباشی که من ترجیح ندم باهاش صحبت کنم، ولی مثل اغلب اوقات نگفتم. خب راستش،‌ آدمی با نقش مهمی هم نیست توی زندگیم. می‌شه نادیده‌ش بگیرم.

پی‌نوشت بی‌ربط هفتم: این روزها بیشتر به سری مسائل مربوط به عدل و حق فکر می‌کنم، توی حیطه‌ها و مصداق‌های مختلفی. به این فکر کردم که من هم جزئی از جریان ناعادل‌هام. به این فکر کردم که ارتباط بین برقراری عدالت در همه‌ی ابعاد اجتماعی یا حداقل تلاش برای اون،‌چه ارتباطی به پیش‌برد زندگی شخصی داره؟ دو تا متغیر وابسته‌ن یا مستقل؟ و فکرکردن به عادلانه‌رفتارکردن وقتی سخت‌تره که رفتار عادلانه‌ای از جامعه‌ی اطرافت در موارد چشم‌گیری ندیده‌ای،‌ ولی خب ربطی نداره.

پی‌نوشت بی‌ربط هشتم: کم‌کم به رعایت‌نشدن حقوق ن دارم عادت می‌کنم،‌به این معنی که دیگه با یه جمله کل روز رو از کوره در نمی‌رم. شاید هم ناامید شدم از اصلاحی،‌اصلاحی که امیدوار بودم نه توی کل جامعه،‌بلکه فقط روی دخترها و زن‌های اطرافم و در واقع روی روند فکری‌شون در مورد حقوقشون در زندگی خودشون بیفته، یا حتی زندگی من. خب راستش، مبارزه و استقامت و تغییردادن افکار قدیمی وقتی هنوز از منافعشون استفاده می‌کنیم، کار سختین. البته احتمالا تغییرات و یا لااقل به‌فکرفرورفتن‌هایی بوده که من ندیده‌م. شاید هم اصلا بحث ناامیدی نیست،‌خودم به تعادلی در این تفکر رسیده‌م. امیدوارم بهتر بشه همه چیز.

پی‌نوشت بی‌ربط نهم: امیدوارم زندگیم از این به‌هم‌ریختگی دربیاد. امیدوارم آت‌و‌آشغالای ذهنم رو بزنم کنار. امیدوارم استوار باشم و غالب به نفسم. امیدوارم مادرم کمتر از من بابت همراه‌نبودنم برنجه. امیدوارم هدفمندتر زندگی کنم. امیدوارم کادوی خوبی برای روز مادر پیدا کنم. امیدوارم واقع‌بین‌تر باشم به مسائل و مصمم‌تر به خودم. امیدوارم عزیزانم همیشه سلامت باشن و کم‌دغدغه. آمین.
دبروز شجریان می‌خوند: به کجاها برد این امید ما را؟
و من منتظر یه جوابی بودم که: به جاهای خوب. ولی خب لااق این چند وقت فهمیدم که معمولا اطمینانی برای رسیدن به جای خوب وجود نداره و احتمالا پروسه‌ی سختی‌کشیدن مهم‌تره و احتمالا باید آگاهانه طی بشه تا اثری داشته باشه. نمی‌دونم. اصلا فکرکردن به مسائل چه‌قدر مهم و موثرن؟ مهم خیلی ولی موثر فکر کنم اصلا؛ چون اتفاقا زمان تلاش‌کردن آدم رو کم می‌کنه. شاید به جایی از زندگیم رسیدم که دیگه کارهام لذت ندارن و سختی دارن و بخشی از این سختی،‌سختی ادامه‌دادنه،‌و من ترجیح می‌دم کاری که برای آسون‌تره و لذت بیشتری رو ازش می‌برم،‌انجام بدم. نیاز به کنترل داره.  خلاصه من مخالفم با بزرگواری که اون دفعه ازش م گرفتم و گفت باید لذت ببری. شاید لذت همه چیز نیست. چرا،‌هست. توی اون بافت تفکر هست. بافت فکری‌ای که من فعلا اون دو نفر رو فقط از نزدیک می‌شناسم که تونستن توش استوار باشن. امیدوارم من هم بتونم.

پی‌نوشت بی‌ربط دهم: خیلی چیزها هستن ولی متوجهشون نمی‌شی تا یه اتفاقی نیفته که یهو بفهمی.این اتفاقات و نتایجی که ازشون برداشت می‌کنیم، بعضی وقت‌ها خوب و بعضی وقت‌ها دردناکن. من فکر می‌کنم اخیرا با ابعاد درناکش مواجه شدم. ولی مهمه مگه اصلا؟ ولش کن.

پی‌نوشت بی‌ربط یازدهم: متاسفم که کی‌بوردم گاهی درست کار نمی‌کنه و مثلا دکمه‌ی space رو که بارها فشار داده‌م، کارش رو درست انجام نداده و ایرادات ویرایشی از نظر رعایت فاصله داره این متن. البته که ایرادات دیگه‌ای هم داره، ولی این بیشتر از همه احتمالا به چشم می‌خوره.

پی‌نوشت بی‌ربط آخر: ای کاش می‌گفتم که صرفا ذهنم رو خالی کردم و نمی‌خوندیدشون. فارغ از اون،‌ هر سری که از شخصی‌ترین لایه‌های ذهنیم چیزی رو می‌کشم بیرون و این جا می‌نویسم،‌ می‌گم ای کاش نمی نوشتی. ولی خب احساس می‌کنم نوشتنشون از معدود انگیزه‌های بیرون‌کشیده‌شدنشونه و من این رو لازم دارم. شاید بتونم ازتون بخوام که اگر یه جایی خیلی شخصی شد خودتون دیگه نخونیدش. یا بخونید،‌ ولی شبیه یه متن از یه نویسنده‌ی ناشناس توی یه رومه‌ی ناشناس محلی برخورد کنید باهاش و اگر من رو می‌شناسید،‌  راجع به من و زندگیم فکری نکنید. نه به این خاطر که این‌ها شخصین و رفتن سراغشون فضولیه و این جور چیزها،‌بلکه به خاطر عواقب دیگه‌ای که حسش می‌کنم ولی بدیهین و من باید احتمالا عادت کنم بهشون. شاید این،‌ درخواست نامودبانه و نامعقولی بود،‌مثل نویسنده‌ای که کتابش رو چاپ کنه ولی نذاره کسی بخردش. اگر بی‌ادبانه بود،‌به بزرگی وبزرگواری خودتون ببخشیدش.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها