همیشه بهمون امید میداد. یه بار از امتحان نهاییا برگشته بودیم، نگار هنوز کارت ورود به جلسهش گردنش بود. بهش گفت: نگار، عین اینایی شدی که یه کنفرانس بینالمللی مهم دارن. خندیدیم. اضافه کرد: جدی میگما؛ میبینم برات همچین روزی رو.
یه بار دیگه، عکس یه لاکتابی بافت رو که تازه خریده بودم، فرستادم. گفت: منتظرم خودت برام ببافی یه روزی یه دونه ازش. گفتم: حتما.
نشستم با سپیده حرفزدن. اولین باری بود که باهاش حرف میزدم، اما همه چیز خیلی صمیمانه پیش رفت. به سپیده گفتم: من یه چیزی داره قلقلکم میده. بهش گفتم. گفت: بنظرم میشه. گفتم فکر نکنم. گفت ولی تو این کار رو کردی، برو بگو بهش. رفتم پیشش، گفتم میخوام یه چیزی بگم، من یه تصمیمی گرفتهم، دارم بهش فکر میکنم. بهش گفتم. گفت: اتفاقا منم میخواستم بهت بگم، بنظرم تو تواناییش رو داری، اگرم نشد، تجربهی ارزشمندیه. جدی شد، با پدرم و مسئول مربوطه صحبت کرد. یکی دو هفته بعد رفتم پیشش، گفتم منصرف شدم. گفت چرا؟ گفتم کار من نیست، فکر کنم ادامهی زندگیم یه جای دیگهس، نمیخوام دور شم ازش. گفت باشه، ولی من با فلانی صحبت کردم. گفتم ولی منصرف شدم، گفت باشه. بعدا فهمیدم اشتباه فکر میکردم راجع به ادامهی مسیر زندگیم. بهم گفت: دیدی گفتم تهش میآیی اینجا؟ چیزی نگفتم، فقط خواستم بغلش کنم، نکردم ولی.
امروز، نشستم کتاب مارتین رو بخونم برای مبانی نظریهی محاسبه، یه چیزیش رو نفهمیدم. گفتم خب، میرم از روی کتاب سیپسر میخونم. فهرست کتاب رو باز کردم و بهطرز شگفتانگیزی، فوقالعاده بود فهرستش. دستهبندی، عنوانگذاری و فهرستنویسیش فوقالعاده بود و ای کاش مجبور نبودم کتاب مارتین رو بخونم. اسم چامسکی به چشمم خورد، همون جا بود که کتاب رو بستم و رفتم "نگاهی تازه" رو باز کردم. :)) بهراستی، چیزها و کارهایی که ما رو بهوجد میآرن و در لذت غرق میکنن، هدایتکنندهی ما به سمت نقشمون در این جهانن یا اشتباه میکنم؟ اشتباه هم اگر نباشه، باید با مقررات و دیسیپلین بهش عمل بشه.
خلاصه که، هنوز یهو با یه کلمه، پرت میشم توی یه دنیای دیگه. تا ببینیم به کجاها برد این امید ما را، امید که چه عرض کنم، شورانگیزی یا هیجان احتمالا واژههای بهترین یا شاید، چیزی که سارا براش نوشته بود: رویاهای کودکی حقیقت دارند. نمیدونم رویای کودکی چیه، ولی ترجیح میدم معنیش کنم: چیزی که فقط برای تو معنی داره و نه برای کس دیگهای.
پ.ن: الحمدلله، کمکم تمایلاتی در من در حال پدیدآمدنه که خیال مادرم راحت بشه که من واقعا دخترم. مثلا، گلدوزی میبینم و ذوق میکنم. دامن میدوزم و اگر با اون دامن بلند، یه پیراهن بپوشم، شبیه معلم آنشرلی میشم، البته با موهای مشکی. تصمیم میگیرم کفش پاشنهبلند بخرم. اما آخرش، همونی که به نیکتا خواهد گفت: "دخترم، یه کم رژ بزن؛ برا خودت میگم." به منم میگه. خدایا شکرت.
درباره این سایت